غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

طوطی زیبا و خوش سخنم

سحر نازنینم، دختر گلم حدود چند ماهه که به زبون اومدی و خیلی خیلی قشنگ و شیرین برامون « کلمه » میگی. دقیقاً یادم نیست، فکر میکنم از سیزده شروع به صحبت کردی. غزل ، بابایی، برنامه های کودکانه ی تلویزیون و سی دی  و در مرحله آخر من نقش زیادی در صحبت کردنت داشتیم. بویژه غزل که دائم با زبان کودکانه و شیرینش باهات حرف میزد. آغاز صحبت کردنت مثل همه ی بچّه ها از کلمه ی « بابا» بود. و در پی علاقه عجیب با باباجی ، کلمه بعدیت « باباجی» بود. حالا مثل طوطی حرف ها و کلماتی که اطرافیان بهت میگن تکرار میکنی. البتّه باید روی فاز باشی و میلت بشه تا برامون حرف بزنی. لیست بعضی از کلمه های مع...
27 آذر 1395

هــــم پای تو

سحرم سحر عزیزم، دختر خوب مامان از وقتی که راه افتادی، تعادل نداشتی، با دقّت زیاد متوجه شدم که به مقدار خیلی کمی پاهای کوچولوی نازت به سمت داخل هستند. من و بابایی بردیمت پیش ارتوپد معروف و ماهر این دهه( دکتر آهنگر) نظر آقای دکتر این بود بهتره مدّتی کفش طبّی مخصوص بپوشی و کفش های تورو مهندس چگینی با بررسی دقیق پاهات، برات ساخت. و این شد که این کفش ها شدن هم پای تو     و تو هم خیلی زود  با کفشهات  دوست شدی. اوایل گریه میکردی و نمیخواستی بپوشی امّا به مرور عادت کردی. گاهی برای استراحت و تنوع بهت یه استراحتی میدیم و بعد دوباره پات میکنیم. شب ها موقع خواب از پات در میاریم. الان که حدود دو ماه میگذره، ...
27 آذر 1395

کربلایی دخترخاله فاطمه

غزل و سحرم مهر ماه سال 95 دخترخاله فاطمه با خاله زهرا و عمو حسن به کربلا رفت. وقتی از کربلا برگشت ما به فیروزکوه و به دیدنش رفتیم. شماها خیلی ذوق داشتین. مخصوصا که مثل هم لباس پوشیده بودین: ...
19 آذر 1395

پـــــدر و دخملا

سحر نازنینم و غزل عزیزم بابایی معمولاً از صبح تا شب بانکه وقتی هم میاد خسته اما واقعاً برای شما وقت میزاره وقتی بابایی با شما دوتا بازی میکنه واقعاً دیدن داره سبک بازی بابایی با شما متفاوته خیلی خنده دار، با حوصله، با آرامش و واقعاً هیچ چیزی نمیتونه باعث بشه بازیشو باشما نیمه کاره رها کنه اگه هزار بار صداش کنم، موبایلش زنگ بزنه و ... بازهم به سختی از بازی با شما دل میکنه مثلاً اینجا تمام گیره موهارو روی سر سحر چسبونده و تا آبجی ها میخندین وقتی بابا تازه از بانک میرسه خونه از بغلش پایین نمیایید سحر روی کول غزل وقتی سه تایی کنج های خونه رو جاروبرقی می کشید تا تمیز بشه   ...
19 آذر 1395

چند عکس و چند خاطره

سحر جونم در مهمونی دوره ای فامیلی خونه ی دخترعموسمیرا غزل جونم با محدّثه در کلاس زبان به ترتیب: سنا- حلما- غزل- محمدطاها (خونه ی عمه لیلا) حیاط عزیزو باباجی- ماشین خاله منیژه- بازی با نوجوونهای فامیل حیاط باباجی - بازی با نوجوونها در ماشین خاله منیژه- مهدیه محدثه فاطمه غزل و سحر تاب بازی خواهرانه در پارک نزدیک خونمون(یک روز گرم پاییزی) خونه ی عزیز و باباجی در سمنان- محل دائمی تردد: بازی روی اپن خونه ی خانم حافظی- تنها جایی که اصلا گیره هاتونو در نمیارید و موهاتون خیلی مرتبه وقتی باباجی میاد خونمون، دوتا خواهرا عاشقانه کنارش میشینید. عشق خواهرانه لباس قشنگی ک...
19 آذر 1395

نذری خونه آقاجون

غزل و سحر عزیزم هر سال به مناسبت شهادت امام حسن(ع) آقاجون نذری میده و همه ی ما خونشون جمع میشیم. سال گذشته چون سحر کوچولو شش ماهه بود، خونه عزیز و باباجی پیش زن دایی نجمه و فاطمه جون موند و نذری خونه ی آقاجون حضور نداشت. امّا امسال اوّلین سالیه که سحر در این نذری سالیانه حضور داره. توی خونه ی آقاجون و توی هال، بابایی با دخملش سحر و متین بازی میکرد. و همه ی ماها حتّی غزل جون مشغول کشیدن نذریها بودیم. غزل جون سیب زمینی های قیمه رو میذاشت. در آخر ، زن عمو سمیرا به سحر هم یه کف گیر داد تا در ثواب این حرکت سهیم باشه. سحر جونم قبـــول باشه اوّلین حضورت. غزل جونم قبول باشه کمکهات. ...
19 آذر 1395
1